غروبی دیگر به قادسیه رسیدیم سمت چاه رفتم، دلوی آب کشیدم، سر و صورت شستم. آب نوشیدم و به سویدوستانم حرکت کردم. کیست این عبد صالح؟
کاروان در کاروانسرایی بزرگ و قدیمی از حرکت باز ایستاد. مسافران خسته از چارپایان فرود آمدند و بارها بر زمین نهادند. من نیز پیاده شدم و باراندکم را کنجی گذاردم. کاروانسرا پر از مسافر بود. گروهی سر بر بارهاشان نهاده، خفته بودند; دست های پیرامون چاه سر وصورت می شستند; برخی نماز میخواندند; گروهی گرم گفتگو بودند و تعدادی به چارپایانشان میرسیدند.
در این لحظه جوانی نحیف، زیبا و گندمگون توجهام را جلب کرد. همهمه بسیاربود; هر مسافری باری همراه داشت، ولی او با جامه پشمین و بیهیچ رهتوشهای تنها نشسته بود. پروردگارا، این کیست؟ اگر سفر میرود، چراتوشهای ندارد؟
این پرسش ها رهایم نمیکرد. با خود گفتم: بیتردید ازصوفیان است. این جماعتسبکبار راه میسپارند و با دریوزگی روزگار میگذرانند. شایسته است نزدش شتابم و لب به نکوهشش گشایم. چنین کرداری زیبنده این مسیرنیست. چون به وی نزدیک شدم، در چهرهام نگریست و گفت:
یا شقیق، «اجتنبوا کثیرا من الظن ان بعض الظن اثم.» ای شقیق، ازبسیاری گمانها بپرهیزید، همانا برخی از گمانها گناه است.
از این سخن در شگفتی فرو رفتم. با خود گفتم: عبد صالح پروردگاراست. بی آنکه پیشتر مرا دیده باشد، نامم را بر زبان راند و از آنچه در اندیشهداشتم خبر داد. باید از وی پوزش بخواهم. سر بلند کردم تا چیزی بگویم، ولیاو از من دور شده بود ...
جوان پشمینهپوش بشدت مرا جذب کرده بود. احساس میکردم باید او رابیابم و به خاطر پندار نادرستم پوزش بخواهم. در منزلگاه «واقصه»دیگر بار آن بزرگمرد را دیدم. نماز میگزارد، اشک از دیدگانش روان بودو پیکر نحیفش میلرزید. با خود اندیشیدم: این همان جوان فرخنده است، بایدنزدش شتابم و پوزش خواهم. اندکی درنگ کردم. چون نمازش پایان یافت،به وی نزدیک شدم. هنگامی که مرا دید، فرمود:
یا شقیق، «وانی لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدی.»
ایشقیق، [پروردگار در قرآن کریم میگوید] همانا من بر کسی که توبه کند،ایمان آورد، کردار نیک پیشه سازد و در مسیر هدایت گام بردارد، بسیارآمرزگارم. آنگاه از من دور شد. با خود گفتم:
بیتردید این جوان نزد خداوند جایگاهی والا دارد، تاکنون دو بار از آنچهدر درونم میگذرد، خبر داده است.
سرنوشت در منزلگاهی دیگر ما را به هم رساند. ظرفی در دست داشت،کنار چاهی ایستاده بود و میخواست آب بکشد. ناگاه ظرف از کفش لغزید و درچاه فرو غلتید. سر سمت آسمان بلند کرد و گفت:
پروردگارا، هرگاه تشنه شوم، عطشم را فرومینشانی; و هر گاه غذاییبخواهم، گرسنگیام را پایان میبخشی.
سرورم، جز این ظرف ندارم، آن را از من مگیر!
به آفریدگار سوگند! یکبارهآب چاه چنان بالا آمد که با چشم مشاهده میشد. جوان دست دراز کرد، ظرفش رابرداشت، از آب آکنده ساخت، وضو گرفت و چهار رکعت نماز گزارد.
آنگاه سمت انبوه ریگها شتافت، مشتی ریگ در ظرفش ریخت، تکان داد و آشامید.
چون چنین دیدم، نزدیک رفتم و سلام کردم. وقتی پاسخ داد، گفتم: کرم کنید و ازآنچه پروردگار به شما ارزانی داشته، بهرهمندم سازید.
جوان فرمود:
نعمتخدا پیوسته، آشکار و پنهان، بر ما فرو میبارد. به پروردگارت گماننیک داشته باش.
پس ظرفی که در دست داشتبه من سپرد غذایی لذیذ بود; غذایی که گواراترو خوشبویتر از آن ندیده بودم ...
دیگر آن بزرگوار را ندیدم. تا آنکه در مکه، نیمه شبی در کنار «قبهالسراب»، توفیق به یاریام شتافت. همان جوان گرانقدر بود. پیوسته میگریستو فروتنانه نماز میگزارد. چون بامدادان فرا رسید، ذکر خداوند بر زبان راند;نماز صبح گزارد; هفتبار پیرامون کعبه طواف کرد و از مسجد الحرامبرون رفت. در پی او از مسجد بیرون شدم. مردم گرداگردش حلقه زده، از هرسوی بر وی سلام میکردند. به یکی از حاضران گفتم: کیست این جوان؟
پاسخ داد: موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالبعلیهم السلام .